جنایت کاری که یه ادم را کشته بود در حال فرار و اوارگی ...
با لباس ژنده و پر گرد و غبار و دست و روی کثیف خسته و کوفته به یه دهکده رسید...
چند روزی چیزی نخورده بود و بسیار گرسنه بود ...
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد...
به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا ان را گدایی کند..
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقال فروش را جلوی چشمش دید ...
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتغال را از دست میوه فروش گرفت...
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت پول نمیخواهم...
سه روز بعد ادم کش فراری باز جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد....
این دفعه بی انکه که کلمه ای ادا کند صاحب دکه فورا چند پرتقال را در دست او گذاشت ...
فراری دهان خود را باز کرد گویی که میخواست چیزی بگوید...
ولی نهایتا در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت...
اخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد...
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت ...
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت ...
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند :
قتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی به عنوان جایزه تعیین کرده بودند...
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت پلیس ها چند روزی متوالی در اطراف دکه در کمین بودند...
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود...
او به اطراف نگاه کرد گویی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند...
او ناگهان ایستاد وی چاقویش را از جیبش بیرون اورد و به زمین انداخت و با بالا نگه داشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید....
موقعی که داشتند او را میبردند زیر گوش میوه فروش گفت:
ان روزنامه را من پیش تو گذاشتم برو پشتش را بخوان سپس لبخند زنان و با قیافه کاملا راضی سوار ماشین پلیس شد...
میوه فروش با شتاب ان روزنامه را بیرون اورد و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شده ام از پرتقالت متشکرم...
هنگامی که داشتم برای پایان بردن به زندگی تصمیم میگرفتم نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت بگذار جایزه پیدا کردن من جبران زحمات تو باشد...
پیرمرد یه همبرگر یک چیپس و یه نوشابه سفارش داد...
همبرگر را به ارامی از توی پلاستیک در اورد و با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد...
یک نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت...
بعد از ان پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دانه دانه شمرد و
انها را دقیقا به دو قسمت تقسیم کرد
و نصفی از انها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش...
پیرمرد یه جرعه از نوشابه ای که سفارش داده بودند را خورد...
پیرزن هم همین کار را کرد و فقط یک جرعه از نوشابه را خورد
و بعدش ان را دقیقا وسط میز قرار داد...
پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه همبرگر خودش زد...
بقیه افراد که توی رستوران بودن فقط داشتن انها را نگاه می کردن
و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:
"این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن...طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن..."
پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها ...
در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم امده بود به میز انها اومد
و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگر برایشان بخرد...
پیرمرد جواب داد:
"نه...ممنون...ما عادت داریم همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم..."
بعد از ۱۰ دقیقه افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدن
که پیرزن هنوز لب به غذا نزده...
پیرزن فقط نشسته بود و غدا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد
و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد...
در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز انها امد و دوباره پیشنهاد داد که برایشان یه همبرگر دیگر بخرد...
این بار پیرزن جواب داد:
"نه خیلی ممنون... ما عادت داریم که همه چیزها رو با هم شریک بشویم..."
چند دقیقه بعد پیرمرد همبرگرش را کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش بود
که دوباره مرد جوان به میز انها امد وبه طرف پیرزن که هنوز لب به غذا نزده بود رفت و گفت:می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟
"پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"